Search
Close this search box.

گنج و خروشی ز آن‌سوی آوردگاه

سال­‌های کودکی‌ام هم‌زمان بود با سال­‌های جنگ هشت‌­ساله بین ایران و عراق. آن روزها در روستا زندگی می‌کردیم. روستایی با‌‌خانه­‌های ساده و‌ کاهگلی، در دل بیشه‌ی بالارود. چشم‌انداز ‌‌‌خانه‌ی‌ گرم و ساده‌ی ما کم‌نظیر بود.

زیبایی چشم‌انداز خانه‌مان را هیچ‌کجا ندیده‌ام. در‌ خانه را که باز می‌کردیم به فاصله‌ی چند متر، که جاده‌ای خاکی بود، رود پرآب برشیخ می‌گذشت. برشیخ یکی از شاخه‌های پرآب رودخانه‌ی دز بود. آن‌سوی برشیخ، دشتی سبز هر چشمی را به تماشا فرامی‌خواند. دشتی سبز و  پرعلف برای چرای چهارپایان روستا… البته گوشه‌هایی از آن دشت شاعرانه پر از خارهایی نوک‌تیز بود که زنان روستا آن‌ها را دسته‌دسته می‌بریدند، گره می‌زدند و برای جاروکردن خانه استفاده می‌کردند. روزها دشت روبه‌رو پر از چهارپایان‌ اهلی روستا بود و صدای‌ گاو، گوسفند، بزغاله و الاغ با زنگِ زنگوله‌ در می‌آمیخت و آن صدا چه گوشنواز بود!

آب برشیخ زلال بود و هر غروب‌ بازیگوشی ماهی‌های شبوطی که لب رود جمع می‌شدند را به­ تماشا می‌نشستیم.

چند متر بالاتر از  خانه‌مان، بین جاده‌ی خاکی و برشیخ یک درخت کُنار تنومند رشد کرده بود. مردان روستا زیر سایه‌ی آن درخت‌ می‌نشستند و قصه‌ها می‌گفتند. در جنوب خیلی از  درخت‌ها اسم دارند. اسم آن درخت کُنار «حوریه» بود.

درست روبه‌روی حوریه، آن‌ور جاده‌ی خاکی روستا و موازی با خانه‌ی ما، باغ مَش عبدالحسین قرار داشت. مش عبدالحسین دورتادور باغش را پرچین کرده بود. پرچین باغ مَش عبدالحسین چیزی نبود جز بوته‌های درهم‌تنیده و بلند تمشک‌های وحشی. یکی از کودکانه‌های ما بچه‌های روستا چیدن تمشک‌های رسیده از پرچین باغ‌ مش عبدالحسین بود. حوریه پاتوق هر غروب مردان روستا بود و البته  هر صبح اگر کسی قصد رفتن به شهر داشت، کِنار حوریه می‌ایستاد تا با وسیله‌های نقلیه‌ی عبوری برود به شهر. زیر سایه‌ی آن کُنار چه بسیار آشتی‌ها که صورت می‌گرفت و درگیری‌ها که حل‌و‌فصل می‌شد…

پاتوق زنان و دختران روستا جای دیگر بود. شاید باورکردنی نباشد؛ اما پاتوق زنان و دختران روستایمان روی بال یک هواپیمای جنگی بود!

روزانه هواپیماهای خودی و غیرخودی از فراز روستایمان رد می‌شدند. عبور روزانه‌ی هواپیماهای جنگی از بالای روستا، برایمان عادی شده بود. هواپیماها گاهی آرام و در ارتفاع بسیار پایین حرکت می‌کردند. با اینکه سن‌و‌سالی نداشتیم اما از غرش هواپیماهای نادیده می‌دانستیم کدام هواپیما، هواپیمای خودی است و کدام غیر‌خودی. برای بچه‌های روستا فرق نداشت هواپیما متعلق به کیست! صدای هواپیما را که می‌شنیدیم از خانه بیرون می‌زدیم و به‌طرف آن پرنده‌ی آهنی دست تکان می‌دادیم و هو می‌کشیدیم. بارها و بارها یک نفر در کابین خلبان با آن کلاه و لباس خلبانی برایمان دست‌ بالا می‌برد.

روزی یک‌ هواپیمای میگ عراقی که برای بمباران شهر آمده بود، با شلیک پدافندهای اطراف شهر، در آسمان آتش گرفت. هواپیمای درحال­‌سوختن، چرخید و چرخید و یک‌راست افتاد چند قدم آن‌ورتر از کُنارِ حوریه، وسط جاده‌ی خاکی روستا. اهالی روستا به­‌سمت هواپیمای سقوط کرده دویدند. من هم با بقیه می‌دویدم. به آهن‌پاره‌های داغ هواپیما رسیدیم؛ آن‌قدر داغ بود که نمی‌شد به هیچ‌جای هواپیمایی که دیگر هواپیما نبود، دست زد. هواپیما شده بود چند تکه آهن‌پاره‌ی گداخته! کنار آهن‌های گداخته یک‌ دستکش چرم مشکی نظرم را جلب کرد. کنجکاوی کودکانه‌ام قلقلکم داد که آن را از زمین بردارم. دستکش سنگین بود. پنجه‌ی دستی در دستکش جا مانده بود! پنجه‌ی گوشتالودِ ازمچ­‌قطع‌­شده، بدون هیچ خراشی در دستکش بود. هنوز خون بر رگ‌های مچِ جامانده­‌بردست، نماسیده بود. دست گرم بود. گوشتالودیِ دست نشان از این می‌داد که باید خلبان آدم فربه‌ای بوده باشد. برادرم با بیل، پای بوته‌ی یک تمشک پر‌ از گل‌های سفید و صورتی، گودالی کوچک حفر کرد و  پنجه‌‌ی خلبان و دستکشش را زیر خاک دفن کرد.

آهن‌پاره‌ها که رو به سردی می‌رفت، جمعیت سر بُرد لای آهن‌پاره‌ها. بزرگ‌ترها ما کودکان را از محل حادثه دور کردند. می‌گفتند چیز زیبایی برای تماشا وجود ندارد! ساعتی بعد چند نفر از شهر آمدند و هرچه بود، بار زدند و بردند. قبل از اینکه آن چند ‌نفر سر برسند، عمویم یک بال هواپیما را به تراکتور رومانی‌اش بست و به خانه برد. فردای آن روز عمو و پسرعموهایم با کابل ضخیم برق، بال هواپیما را پایین‌تر از کُنار حوریه، درست روبه‌روی خانه‌مان، به ساحل برشیخ بستند و آن را به آب انداختند! بال‌ قطع‌­شده‌­ازتن‌­هواپیما در آب فرونمی‌رفت؛ چند نفر روی آن می‌نشستند و در آب فرونمی‌رفت! آن بال سبک هواپیما تا سال‌ها بهترین گُدار و محل شستن ظروف و رخت‌ بود. البته خیلی زود پاتوقی شد برای گپ‌و‌گفت‌های زنانه…

 

این روزها برشیخ خشکیده است و آب زلال، ماهی‌های شَبوط، خرچنگ‌ها، لاک‌پشت‌ها و مارماهی‌هایش با تاریخ پیوسته‌اند! حوریه را بریده‌اند و اثری از آن نیست! مش عبدالحسین درختان زردآلو، آلو، سیب، انار و مرکباتش را قطع کرده و در زمینش صیفی‌جات می‌کارد! باغ مش عبدالحسین تبدیل به زمین زراعی شده و دیگر اثری از آن پرچین‌های آکنده از گل‌های سفید و صورتی کوچک‌ و‌ آن دیوار پرخار تمشک وحشی نیست! چند سال بعد، سایه‌هایی طماع شبانه آمدند و بال هواپیما را دزدیدند و رفتند! اما آن دست…

آن دست رهایم نمی‌کند! نمی‌دانم چند بار با مِهر برای تکان دست‌های کودکی روستایی، که با شنیدن صدای هواپیما از خود بی‌خود می‌شد و سر به­‌سوی آسمان می‌دوید،  تکان خورده بود! نمی‌دانم چند کودک را در آن­‌سوی مرز نوازش کرده بود! چند زلف را شانه کرده بود! چند ماشه را چکانده بود! چند دکمه‌ی پرتاب موشک را فشار داده بود تا باعث ویرانی و کشتار انسان‌هایی بی‌گناه شود! چشم‌انتظار آن دست و صاحب آن پنجه‌ی مدفون‌شده کجاست؟ زنده است و هنوز انتظار می‌کشد؟ می‌داند دستی که انتظارش را می‌کشد، بی‌هیچ تشریفاتی پای بوته‌ی یک تمشک وحشی دفن شده است؟ نمی‌دانم….

نمی‌دانم آن دستِ چال­‌شده سالیان بعد زیر خاک پوسید و خاک شد یا نه، تا روز مرگ تمشک‌های روستا در رگ‌ تمشک‌‌های وحشی  پرچین باغ مش عبدالحسین جاری بود و آن روزها، پس از خوردن آن تمشک‌های وحشی آبدار  وارد کالبد کودکان روستا شده و هنوز همراهشان است! اگر چنین باشد، آن دست امروز در تن چند نفر است؟ آن دست بخشی از من است؟! دارد می‌نویسد؟!

نمی‌دانم…

 

نوشته‌ی: رحیم رشیدی‌تبار