Search
Close this search box.

جاده‌ی باریک به شمال دور

1– زمستان سال 1378، برگردان «جاده‌ی باریک به شمال دور» نوشته‌ی نویسنده‌ی انگلیسی، ادوارد باند، برای تمرینات شش‌ماهه‌ای که شوربختانه به دلایل فرامتنی و بسیار تلخی روی صحنه نرفت، شد تحقق رؤیای تشکیل گروه تئاتری مستقل از پس سالیان بسیار که نامش به احترام جناب مولوی و نعلبندیان شد: «وَ ناگهان». از خاطراتِ تلخ پایان آن روزها، بخوانید مؤخره را به قلم نازنین رفیقِ سالیان، بازیگر ممتاز و بی‌همتای تئاتر که «باشو» را در تمرینات و در صحنه به جاودانه‌ترین شکل، زندگی می‌کرد. سوگنامه‌ای برایم نوشت تا… نامش هوشنگ قوانلوست که همیشه صدا و صورتش برایم خاطرات را تازه می‌کند.

2- مختصر بگویم که باور من این است که در برگردان نمایشنامه مهم‌ترین نکته‌ باید در زبان اتفاق بیفتد. و برای من چگونگی مبنای این انتخاب در نحو و ادبیّت زبان مقصد، اجرایی‌بودن یا همان صحنه‌ای‌بودن برگردان بوده است؛ آن چیزهایی که بازیگر بتواند آن‌ها را روی صحنه اجرا کند و توی مخاطب نخواهی به برگشت زبانی و جهانی به زبانی و جهانی دیگر فکر کنی. بی‌واسطه، زبان کار خودش را بکند و در تاریکی جایگاه تماشاگر، تو را و ذهن و جان تو را در بر گیرد. مسئله‌ی انتقال کنش‌های زبان در گفت‌وگوها و سفر از فرهنگی و جهانی به فرهنگی و جهانی دیگر که گویند از اهمّ وظایف برگرداننده است، برای من هم مبنای انتخاب بوده که پیش‌تر گفتم (با تعظیم و احترام به انتخاب‌ها و روش‌های تمام مترجمان حوزه‌ی دشوار ترجمه‌ی نمایشنامه در سرزمینم). تأکید می‌کنم تفاوت‌هایی که در لحن و نحو زبانِ شخصیت‌ها می‌خوانید، همه در جهت دست‌یافتن به «انتخاب» و ساحتِ اجرایی‌ نمایشنامه است.

3- آنچه من از سبک اجرایی نمایش در تمرینی که تا مرحله‌ی بازبینی داشتیم، دریافتم، گونه‌ای آوانگارد ترکیبی بود از تئاتر بی‌چیز، ابزورد، کابوکی، بونراکو، گنراگو، کیوگن، دیکانستراکشن، گروتسک و واژه‌های دیگری که خیلی هم شاید به من و شما مربوط نباشد. البتّه در دراماتورژی اجرایی که من از متن داشتم تنها شخصیت‌های اصلی باقی ماندند (که به زعم من، شخصیت یا اصلی‌ست یا اصلاً نباید باشد؛ در نوشته و سیر قصه باید نیاز به آن‌ها که اسمشان را گذاشته‌اند فرعی، از بین برود و البته که عمر شخصیت‌های اصلی روی صحنه با یکدیگر متفاوت است) و گاه دیگر اشخاص به عروسک و نور و صدا بدل شدند. خلاصه آنکه نمایشی سه­‌ساعته با اجرای بانو «مریم خلوتی» در کارگاه نمایش در دهه‌ی پنجاه، در سال 79 تبدیل شد به اجرایی در حدود شصت دقیقه که حالا تنها از آن خاطره‌ای و عکسی و حسرتی…

4- غرض اینکه می‌توان به «زمان» متعهد بود و برای وقت مخاطب ارزش والاتری قائل شد. طراحی و اجرای درست یک متن نمایشی ممکن است گاه به حذف و تغییر هم منجر شود ولو مثلاً باعث شود صحنه‌ی نهایی نمایش تنها با حرکت و فرم و موسیقی انجام شود. مقصود، نزدیکی یک متن به فرهنگ و فهم و ادراک روز یک جامعه است با باورها و دانسته‌هایی که البته به آن افزوده هم می‌شود. غرض آداپتاسیون یا چیزی شبیه به آن نیست که اگر آن بود، ضرورت نظر به تئاتر ژاپن برای اجرای چنین متنی احساس نمی‌شد. اگر حقیقتاً سخنی یا سخنانی درباب اجرای متن زده شد، این بوده که «تئاتر» روی «صحنه» شکل می‌گیرد چنان­که خواندن درست و روان یک متن هم قطعاً خالی از لطف و بهره نیست.

5- دست آخر با صداقت تمام بگویم من سال‌هاست به معنای حرفه‌ای مترجم نیستم. کار برگردان نمایشنامه را هم از همان ابتدا به نیت اجرا و کارگردانی برای صحنه در گروه مرتکب شدم و خواهم شد، یحتمل. پس آگاه باشید دعوی به­‌جز آنچه پیش روی شماست و به لطف خواهید خواند، نخواهد بود.

6- دراماتورژی‌نامه! نمی‌دانم چه شد که این واژه را انتخاب کردم، واقعاً. دست­‌کم در خاطر ندارم. سال 82 وقتی نازنین لاله تقیان خواست برای بار نخست این برگردان را منتشر کند، زنده‌یاد بزرگ‌مرد دکتر جلال ستاری هم حضور گرمش شامل حال بود. گفتند: تو که ماه‌ها در روند برگردان و ماه‌ها در تمرین و هم‌زمان پژوهش یک‌ساله، این جاده‌ی باریک را شخم زده‌ای، حتماً چیزی به تفصیل برایش بنویس که حق مطلب ادوارد باند و حق زحمات خودت پرثمر شود. و نشستم و روزها و شب‌ها نوشتم و بازنوشتم و آنچه حاصل است به لطف فرمایش آن دو عزیز، پیش روی شما خواهد بود، با مختصر اصلاحاتی که پس از حدود بیست سال از نگارشش، ضرورتی اجتناب‌ناپذیر بود. ناگزیر شده‌ام پس از بیست و سه سال، اندک نظری به برگردان داشته باشم که در نظر شما خوبان، خوش‌تر افتد. مرور لحظه‌­به­‌لحظه‌ی کلمات نمایشنامه، خاطرات تلخ و شیرین نمایش، با عینیت صدا و صورت بازیگران بعد از سالیان، به‌طور شگفت‌انگیزی کاملاً زنده است برایم هنوز.

7- هفت اگر عددی مقدس دانسته شده، بگذارید هفت باشد پایانِ این سخن.

 

نوشته: روزبه حسینی