حواس ادبی یا حواس سینمایی
(با نگاهی به داستان کوتاه باغ گذرگاههای هزارپیچ، اثر خورخه لوئیس بورخس)
شیوا مقانلو
سودای اصلی تمام آفرینشها نه خلقکردن جهانی یکسر واقعی یا حتا نزدیک به واقعیت، بلکه آفریدن جهانی باورپذیر برای مخاطب است؛ یعنی آفرینش واقعیت دوم. قرار نیست – و اصلاً بد است – که در پی بازآفرینی موبهموی واقعیت در تولیدات ادبی یا هنری باشیم, و قرار هم نیست مچگیری کنیم و ببینیم کدام اثر هنری یا ادبی به این بازآفرینی نزدیکتر شده. اگر قراری باشد، این است که هنگام بازآفرینی طوری آن جهان مفروض اول را از نو بچینیم و بیاراییم که بهرغم تمام عجیبوغریببودنش، به دل مخاطب بنشیند و برایش ملموس شود، حتا اگر در ساخت و ارائهی اجزایش دروغ بگوید.
این باورپذیری طبعاً بر کدهای پیشین دریافتی مخاطب استوار است، بر تعاریف قبلی او از پدیدارها؛ و بنابراین ماهیتهای ناپیدا یا ناملموس یا جدید را هم براساس همان تعاریف میسنجد. برای مثال باغ در داستان کوتاه درخشان باغ گذرگاههای هزارپیچ اثر خورخه لوئیس بورخس هم نماد و چکیدهاییست از هزاران باغ دیدهشده, و هم امکانِ هیجانانگیزی است برای دیدار با باغی نو و دیدهنشده. از این منظر، و شاید برخلاف تصور عام، دست ادبیات برای خلق جهانهای غریب از دست سینما بازتر است چرا که حواس پنجگانهی کمتر، و همزمان بخش بیشتری از ادراکِ مبتنی بر تصویرسازی ذهنی را در خلق چیزهای توأمان آشنا/ غریب به کار میگیرد.
تصویر سریعترین و شاید بهترین راه برای افادهی معنا و رساندن پیام است. وقتی حرف مستقیم و روشنی داریم، یک تصویر بهتر از صد واژه عمل میکند. حالا این تصویر را ضرب کنیم در حرکتی که به تصاویر اضافه میشود و آنها را پشت هم جان میبخشد. بعد ضرب کنیم در صدایی که بر حاشیهی تصاویر مینشیند و گوش مخاطب را هم برای ساخت یک دنیای نزدیکتر به «واقعیت» درگیر میکند. اصلاً قدرت سینما در همین درگیرکردن بیشتر و همزمانِ حواس پنجگانه است, درگیریای که خاطرات طولانیتر و جدیتری هم از دنیاهای روی پرده ایجاد میکند (ما با نمای دلپذیر باغی از یک فیلم، سالها زندگی میکنیم). اما دقیقاً همین عمق خاطرهسازی است که میتواند جلوی تخیل مکرر را بگیرد و بهجای امکان کشف یا خلق هرروزهی ما از بسیار باغهای دیگر را سلب کند.
و به اینها اضافه کنیم تکنولوژیهای نو در سینمای دیجیتال را که به مخاطب قدرت تعامل و حضور غیرمستقیم در روند خلق فیلم را هم میدهند. چیزی نمانده که به مدد فناوریهای نو، هر تماشاگر فیلم بتواند خودش را در نقش شخصیت هر فیلمی که دوست دارد، «واقعاً» بنشاند و فیلم را با بازی خودش تماشا کند. از این منظر، برخی گیمها بیشترین میزان مشارکت حواس پنجگانه را در مخاطب ایجاد میکنند، چرا که لامسه را نیز در کنار بینایی و شنوایی به میدان میآورند تا امکان فرورفتن و سیلانیافتن هرچه بیشتر مخاطب در متن مربوطه فراهم شود. و در اینها ضرب کنیم امیدها یا شایعات منطقی آیندهنگر را درمورد ساخت فیلمهایی که همراه با پخش اثر، بوهای موجود در فضای فیلم را نیز به شامهی مخاطب میرساند.
این افزایش سطح درگیریهای حسی ارتباط مستقیمی با سطح تعاملات مغزی هم دارد. در برخی تعاملاتِ کاربر، این درگیری حواس در حد کار اپراتورهای فیزیکی باقی میماند و نیازی برای افزایش کارکرد مغزی ایجاد نمیکند. اما برخی تعاملات هم نیازمند تمرکز، یادآوری، خلاقیت و یا عکسالعملهای لحظهای و درازمدت و مناسب هستند که مشارکت ذهنی و بدنی کاربر را بالاتر میبرند و میزان غرقشدگی او در جهان متن را زیادتر میکنند.
چندین سال قبل هم خبری منتشر شد مبنی بر ساخت پیراهنهایی هوشمند برای افراد اهل مطالعه. ظاهراً این پیراهنها سنسورهایی دارند که با حالات عطفی موجود در هر صفحه از کتاب تنظیم شده, طوری که موقع رسیدن به صفحات مربوطه، کتاب به بدن مخاطب سیگنالهایی میفرستند تا حس مربوطه را در او ایجاد یا تقویت کند. مثلاً با رسیدن به پاراگرافی اندوهبار، به مخاطب سیگنالی میرسد که «آهای! وقت غمگینشدن است!» اما شاید پاشنهی آشیل و ایراد بزرگ چنین لباس هوشمندی همین باشد که با هدف افزایش درگیری سطح حسی مخاطب و تلاش برای رساندن این سطح به مثلاً جهان سینما یا گیم, یکتایی و بیمرزی و گستردگی جهان ذهنیای را که صرفاً کلمه میتواند خلق کند، از آدم میگیرد. دقیقاً ادبیات بهخاظر تکیهاش بر فقط یک حس – حس بینایی یا درمورد کتابهای صوتی, حس شنوایی – میتواند به نهایت تخیلی برسد که از سطح تخیل گسترده و تکنولوژیک سینما فراتر میرود.
مثلاً در داستان جادوئی و همیشهجوان و آهنگین بورخس، یعنی «باغ گذرگاههای هزارپیچ»؛ و مسیری که یک راهب یا پادشاه یا مسافر باید در آن قدم بگذارند و با عبور – یا گمشدن – در آن به مقصدی برسند. بهمحض ساخت فیلمی که یک بخش از این گذرگاه جادوئی را نشان دهد (ولو بخشی بهغایت دقیق و درست و کامل) جادو از بین میرود چرا که امکان تخیل دیگر بخشها در ذهن مخاطب کمرنگ میشود.
حالا میرسیم به همان نظریهای که ارتباطی معکوس را میان درصد تکامل و پیچیدگی یک اثر هنری با قابلیت برگرداندنش به یک مدیوم هنری دیگر برقرار میداند: نظریهای که میگوید هرچه اثری در مدیوم اولیهی خود دقیقتر و کاملتر ساخته شده باشد، هم نیاز و هم امکانِ تبدیلش به مدیومهای دیگر کمرنگ میشود. ادبیات کاغذی برای مخاطبانش تنها با سه حرف قابل رویت ب ا غ، بینهایت تصویر ذهنی از یک «باغ» خلق میکند که روند آفرینشش هرگز تمام نمیشود و میتوان با هربار رسیدنِ یک مخاطب جدید به حرف «ب»، به یک باغ جدید رسید و حتا بوی آن را هم دریافت کرد.
پس سطح درگیرشدن مخاطب در جهان متن، صرفاً ربطی به سطح درگیرشدن حواس پنجگانهی او ندارد. میشود تنها با درگیرکردن کامل یک حس، به نهایتِ میزان باورپذیری مورد نظر رسید. اینجا با یک جمع جبری ساده طرف نیستیم بلکه حاصل جمع چند مؤلفه، چیزی فراتر از مجموع عددی آنهاست. حتا اگر تمام حواس پنجگانه هم حین رویارویی با یک اثر هنری درگیر شوند، هیچ تضمینی نیست که جهانی که درنهایت برای مخاطب ساخته میشود کاملتر از جهانی باشد که تنها با درگیرشدن یک حس او – و سپردن باقی ماجرا به تخیل وی- ساخته میشود. و این باقی ماجرا، در ذهن یک مخاطب باهوش و فعال بسیار زیباتر اجرا خواهد شد.
بیشک گیرائی و ماهرانهبودن یک متن در گرو ساختار استادانهی آن است. و بیشک هرچه یک هنرمند جهان موردنظرش را دقیقتر و کاملتر بسازد، جایگاه هنری بالاتری دارد. اما این هنرمندانگی چیزی غیر از امکانات شخصی هنرمند و دستِ بازی است که میتواند به مخاطبش پیشکش کند. مؤلف موفق کسی است که دنیای ساختهشدهاش چیزی بیش از جمع عددی حواس پنجگانهای باشد که در مخاطبش به کار میگیرد. اینجا، جمع پنج حس میشود شش، فراتر از هر متر و میزانی.